با دلی مشتاق و اراده ای چون آتش
به جنگ برخاستم تا قلعه های آرزو را بگشایم
و با خویش گفتم:بی گمان آرامش از آن من خواهد بود
اما در این نبرد ملامت بار،زندگی تلخ شد
زندگی تلخ شد و روحم خسته و غرورم آزرده
فریاد به آسمان برآوردم که:
آخر ای خدا،مرا آرامش بخش وگرنه هلاک خواهم شد
اما از ستارگان گنگ و ناشنوا برق پاسخی ندرخشید
سرانجام،شکسته و نومید،سر فرود آوردم،خود را فراموش کردم و گفتم:
بگذار هرچه مشیت اوست جاری شود.
و همان دم بر چشمه ی آرامش فرود آمدم.
طبقه بندی: ادبی،